حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

خداحافظي باسال 90

     حسني خانومم سلام سال 1390 خورشيدي هم داره نفسهاي اخرش را ميكشه وجاش را به سال 1391  ميده حالاكه  به يك سال گذشته همين مواقع فكرميكنم ميبينم:  يك سال گذشت با همه اتفاقات خوب وبدش امروز داشتم وبلاگت را مرور مي كردم چقدر تو اين يك سال عوض شدي بزرگ شدي اوايل سال كه يكسال وچهارماهه بودي فقط چندتا كلمه وآوا را مي تونستي بگي ولي حالا چنان بلبل زبوني مي كني وحرفاي جالب مي زني كه گاهي خودم هم ازتعجب انگشت به دهن مي مونم   يك سال گذشت وكساني ازبينمون رفتن درحاليكه پارسال اين مواقع بودن وكساني به جمعمون اضافه شدن درحاليكه پارسال اين مواقع نبودن ومعلوم نيست تا يك سال اينده چه ها شود بالاخره ...
28 اسفند 1390

نقاشی نقاش کوچولو

دخترهنرمند مامان سلام مدتیه که می خوام ازنقاشیهات عکس بگیرم وبرات تو وبلاگت بذارم ولی کمی تنبلی کردم ازطرفی بعدازنقاشی کشیدن اونا را رنگ میکنی که دیگه نقاشی اولیه مشخص نیست فعلا فقط تونستم ازنقاشی نی نی  که با خودکارکشیدی عکس بگیرم جالبه که نی نی حتما گوشواره هم باید داشته باشه وحتما باید خندان باشه قربونت برم که هروقت ناراحتم میای بهم میگی "مامان بخند" وانگارهمه چی یادم می ره ...
22 اسفند 1390

نمکدون مادر

    حسني خانومي من سلام الهي قربون اون يزدي حرف زدنت برم كه زدي رودست مامان با اين لهجه ات  خيليها ازتعجب دهنشون وا مي مونه چون نه تنها جملات وكلمات را خوب حرف مي زني بلكه اصطلاحات يزدي كه خيليهاش سخت هم هست به جاي خودش به كارمي بري ما يزديها ازكلمه دوحرفي خش هزاران استفاده مي كنيم كه بسته به موقعيت ولحن اداي كلمه معني هاي متفاوتي پيدا ميكنه چندشب پيش كه خونه بابائي بوديم ماماني بهت شام مي دادن به خاله فائقه گفته بودن ازوقتي شيرحسني را گرفتيم بهترغذا مي خوره خوابش هم بهترشده كه تو يهو گفته بودي "خَشتَر شدم نـــــــــه" وخنده حاضران ازجمله نابت به من ميگي " پنجيره واكن هواخَش شده "با چش...
22 اسفند 1390

بوي عيدوخداحافظي با سيسموني سبز

عزيزدل مامان سلام حدود ده روزديگه تاپايان سال 90 مونده ومن شديدا مشغول خونه تكوني هستم اين روزها خيلي سرم شلوغ شده هم تو اداره هم توخونه هم كمكهايي تو كه مي خواي خونه تَتوني بكني خودت ببين ديگه اوضاع چه خبره هميشه نزديكي هاي عيد تغييرات زيادي ايجادميشه همراه با تغييرات طبيعت خونه ما هم كم وبيش تغيير  داره آخه بايد معلوم بشه داره همه چي عوض ميشه حتما كه نبايد همه چي نو بشه گاهي يه تغيير دكوراسيون كوچيك هم روحيه ادم را عوض مي كنه دوسال واندي پيش درحاليكه توشش ماه بود همسفرمن بودي وقتي جنسيت نازنين فرشته من معلوم شد وقتي مشخص شد خدا رحمتش را برام فرستاده علي رغم كليه سونوگرافيهاي خانگي كه همه ميگفتن تو پسرهستي اينقدرخوشحال ...
20 اسفند 1390

معجزه امشب

  جگرگوشه من سلام امروزمثل همیشه خونه مامانی بودی ومن بعدازاتمام کارم اومدم دنبالت چون خواب بودی تا بیدارشدنت صبرکردم بالاخره ازخواب نازپاشدی وحدود ساعت 8 به طرف خونه راه افتادیم من طبق یه عادت دیرینه همیشه وقتی ازخونه بیرون می آم چهارقل وایه الکرسی وسایردعاهایی که به زبونم می آدمی خونم امشب هم مثل همیشه تورا توی صندلیت گذاشتم وکمربندت را بستم بعدهم کمربند خودم را بستم وراه افتادیم مثل همیشه که توی مسیر شعرمی خونیم امشب توراه باهم قرآن می خوندیم من اول ایه را میگفتم وتواخرایه را نزدیک زیرگذربلوارمنتظرقائم ترافیک بود وپلیس همه ماشینها را به طرف زیرگذر هدایت می کرد ماهم رفتیم پایین چون ترافیک بازشده بود اغلب ماشینها سرعتشون را ...
6 اسفند 1390

دخترنارنجي پوش من

دخملي عزيزمن سلام       گاهي وقتي به گذشته فكرمي كنم مي بينم روزها وماهها وسالها چه زود پشت سرهم ميان وميرن واون زمانيكه منتظرش بودم چقدرزود فرارسيده وچقدر سريع  داره طي ميشه وقتي هنوز همسفرم بودي وبه دنيا نيومده بودي گاهي تورا توذهنم تصور مي كردم وباهات بازي مي كردم توهمون چندماه خيلي بهت عادت كرده بودم وقتي مشخص شد خدا رحمتش را برام فرستاده گاهي من هم باخاله وماماني براي خريد سيسموني مي رفتم چون توفاميل سالها ني ني كوچولونيومده بود براي اولين بار تو زندگيم بود كه به مغازه فروش وسايل نوزادي مي رفتم وچقدر لذتبخش بود وچقدر با خاله بچه بازي در مي آورديم وگاهي كودك درون ماماني را هم بيدار مي كرديم وسه تا بچه كوچولو...
3 اسفند 1390

شیرینی های حسنی خانوم

  همه هستی مامان سلام اين روزها اينقدركارها وحرفهاي جالب ميزني كه من ازنوشتنش جامي مونم بعضی مواقع حرفهايي مي زني كه تا چندثانيه مغزادم قفل ميشه كه چي جواب بده وگاهي هم چنان اشتباهمون را گوش زد مي كني كه هيچ جوري به ذهنمون نمي رسه چطور جمعش كنيم   جعبه چهارطبقه لوازم التحريري كه عمه مريم براي تولدت كادو آورده بودن را گذاشته بودم بالاي كمدت يه روز كه مي خواستي باهاش بازي كني به من گفتي اونو برات بيارم باتوجه به اينكه هنوز خيلي ازوسايلش به دردتونمي خوره باخودم فكركردم اگه اونوبرات بيارم بايد كنارت بشينم و ديگه به هيچ كاري نمي رسم دنبال بهانه اي بودم تا ازخيرش بگذري وبهونه گيري نكني اين شد كه دستام را جمع كردم وبا اشاره ...
2 اسفند 1390
1